مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

خوابیدی...

هوالمبین می خواستم تا تولدت چیزی ننویسم... نه اینکه خواسته ی دلم باشد...دست و دلم به نوشتن نمی امد...منم و یه دنیا احساسِ کاملا مادرانه! هنوز دلتنگِ خواب ظهرمان بودم...دلتنگِ شیر روزت....دلتنگِ آرام کردنت با شیره ی جانم... و دلهره ی شیرِ شب با من است... شوقِ دوسالگی ات تمامِ وجودم را گرفته... و... تکلیفم با دلم معلوم نیست! امروز...تو بعد از یازده روز گذشتن از قطعِ شیر روز...بالاخره خوابیدی... آن هم نه با محبوبِ همیشگی ات..نه با من... با تابِ آبی... دلت را به آن خوش کردی...خواندی تاب تاب عباسی..حودا منو ننداسی...و چشمانت بعد از یازده روز آرام شد...دلت اما نه... صدایم کردی..مامان حوابم نمیاد....نمیحوام بحوابم...گفتی و گف...
9 ارديبهشت 1392

پس...

یا حق سراغِ ماشینت رو می گیری ازم...بهت میگم توی اتاق کنارِ تخت افتاده! میری که بیاری... دست خالی برمی گردی و بهم میگی: اوجاست پَس؟؟ و این *پس* ِ بانمک توی حرفای این روزهات پرکاربرد شده... _پسته کو پس؟؟ _بابا نمیاد پس؟! _نیومدی پس! _نبود پس! و... راستی خیلی دوستت دارم پس! الحمدلله....
2 ارديبهشت 1392

درک احساس!

سبحان المبین تازه یاد گرفتم... بچه ها فقط با احساسشان زندگی می کنند اصلاً با عقل زندگی نمی کنند؛ هنر مادر این است که لحظه به لحظه بتواند نقش درک کننده ی احساس را ایفا کند مثل وقت هایی که زمین میخوری...برخلاف همیشه که میگفتم پاشو مامان چیزی نشده...آفرین پسرم مرد شده...قربونش برم گریه نمیکنه... بگویم... دردت گرفت عزیز دلم... بذار بوسش کنم... و این روزهایی که با دانسته ی به ظاهر کوچک اما پر اهمیتم...درکت میکنم...احساست میکنم... تو چه خوب و فهیم حس میکنی...و جواب میدهی... درست وقتِ درد زانو...ممکن است آهی بشنوی...سریع نقشِ درک کننده ی احساس را برایم به زیبایی ایفا میکنی.. ممنون پسرم ممنون استاد سلطانی بزرگوار ممن...
1 ارديبهشت 1392