خوابیدی...
هوالمبین می خواستم تا تولدت چیزی ننویسم... نه اینکه خواسته ی دلم باشد...دست و دلم به نوشتن نمی امد...منم و یه دنیا احساسِ کاملا مادرانه! هنوز دلتنگِ خواب ظهرمان بودم...دلتنگِ شیر روزت....دلتنگِ آرام کردنت با شیره ی جانم... و دلهره ی شیرِ شب با من است... شوقِ دوسالگی ات تمامِ وجودم را گرفته... و... تکلیفم با دلم معلوم نیست! امروز...تو بعد از یازده روز گذشتن از قطعِ شیر روز...بالاخره خوابیدی... آن هم نه با محبوبِ همیشگی ات..نه با من... با تابِ آبی... دلت را به آن خوش کردی...خواندی تاب تاب عباسی..حودا منو ننداسی...و چشمانت بعد از یازده روز آرام شد...دلت اما نه... صدایم کردی..مامان حوابم نمیاد....نمیحوام بحوابم...گفتی و گف...